محل تبلیغات شما

یک انسان



این روزا با بیماری بلند می شم، سردرد محض و سرگیجه ای که باعث میشه تا ظهر تو رخت خوابم بمونم، امروزم همینطوری بود، یک هفته ست مدرسه نرفتم، به خاطر سرما خوردگی شدیدی که نصیبم شد. ریاضی  خوندم یکم، خواهرم هم سرماخورده برا همین بعضی کار ار ن انجام دادم تا بیشتر استراحت کنه، نمیدونید این قرص آزیترو مایسین چه بلایی سر هوش و حواس آدم میاره. تجربه ش نکنین ، کردین هم آرزو کنید کسی تجربه ش نکنه.در کل بهتر از استامینیفن هستش که یکی از عوارض جانبیش مربوط به کبد هستش ولی خب بازم این خوبه تا حدی فقط خواب آلودت می کنه ، نه اینکه به عضو های داخلی صدمه بزنه.

خب ریاضی خوندیم تا ساعت پنجم نشستیم با برادرم از هر دری حرف زدیم. رفت سر کار مادرمم که ساعت چار از سر کار اومد برا خواهرم سوپ درست کرد که بنده نیمی از آن را قورت داده. رفتیم قرص و دوا خریدیم  و برگشتیم. بعد خبر مولتی یوزر شدن رفته رو اعصابمان تا الان. الانم تا نزدم تبلتو خورد نکردم برم بخوابم بای.

یکم نظر امیدوار کننده هم بدید بد نیستا


اعصابم خورده رمان نبرد رو تو سایت نگاه دانلود شروع کردم، حالا دسترسیم به سایت قطع شده به دلیل مولتی یوزر.

یعنی من چند تا اکانت کاربری داخل سایتی با این امکانات کم درست کردم ، واقعا مسخره ست. منی که تو فکر حذف اکانتم بودم حالا چند اکانته تو این سایتم شدم.

نمیدونین چقدر عصبانیم ، چند وقت پیش یه اتفاقی مشابه این برا یکی دیگه هم افتاده بود و این خودش  بد جور عصبیم کرده. 

کی میدونه سر من  چقدر درد می کنه؟ دارم از سر درد  می ترکم. هیچ کدوم هم که جواب نمیدن حد اقل تا کی هستش، دسترسی به پروفایل کاربری شخص رو قطع کردن تا حد اقل بتونم با مدیرا در ارتباط باشم ببینم با چه دلیل موجهی قطع کردن دسترسی رو ولی هیچکدوم هیچ کاری نمی کنن. بدون اینکه خبری چیزی بدن بی خودی نوشن مولتی یوزر حذف. انگار نه انگار خیر سرمون رمان در حال تایپ داریم. 

الانه که مشت بکوبم تبلت رو خورد کنم دیگه(در حال کنترل خشمش است)


دو هفته تموم وقت تلف کردن داشتیم حالا به ترتیب روز رو میگم:

شنبه هفته گذشته: رفتیم مدرسه چیزای خوبی یادگرفتیم، ریاضی جالبی بود، خلاصه با نم بارون کمی که میومد، خیلی لذت بردیم.

تو خونه هیچ کاری نداشتیم، ولی من وقتمو صرف نوشتن برا  داستانم تو سایت نگاه دانلود کردم  و  چندن از این وضعیت خوشم نمیومد.

یکشنبه:

 صبح توی سرما بیدار شدیم، این سرما ها رو تو برف دوست داشتم ،ولی خب نه برفی نه بارونی و فقط سرمای محض.بهم خبر دادن خواهرم هم از آلمان بالاخره اومد،سفر چار روزه ای که برای ارائه مطالبی مانند رباتیک، مکاترونیک و بود تا ببینه می تونه داخل اون دانشگاه درس بخونه یا نه. شما هم براش دعا کنید تا قبول بشه. مما هم که رفتیم مدرسه، طبق معمول درس خوندیم و برگشتیم، عصر رو هم صرف چیزای بی ارزشی کردیم

دو شنبه:

رفتم مدرسه، کارنامه ها رو دادن، همه رو خیلی خوب شده بودم ، ریاضی نداشتیم ، پس درسای چندان قابل توجهی هم نداشتیم که بخوام چندتن توضیح زیادی بدم. کل مدت درحال بازی شجاعت و حقیقت بودیم ، که توضیحش چندان لذت بخش  نیست.

سه شنبه ، چارشنبه که رسما هیچ کاری نکردیم.

پنجشنبه، جمعه، شنبه یکشنبه ، دو شنبه کلا خواب بودم، سرما خوردگی شدیدی داشتم و هیچ کاری هم نمی تونستم بکنم.

می رسیم به امروز:

صبح بیدار شدیم، حالمان انقدر بد بود که دیگه زور بلند شدن هم نداشتم، به مادر گفتیم، زنگ زد مدرسه امروز فردام رو مجاز کرد.

نمره این هفته ای شونزده: یک نمره نا قابل.

نتیجه گیری: توبه فوتبال از هر نوع


جمعه ها برام یه روز خاص شدن.

چند ماهی که  گذشت خیلی وقت تلف کردم

می خوام با برنامه تر عمل کنم. مخصوصا حالا که دارم چند تا داستان طولانی می نویسم ک خیلی جالبه.

خب دیر به دیر پست گذاشتم، خیلی شلوغ بودم .

فعلا بای تا یک روز دیگه که بیام یه ارزیابی هم بکنم.

ارزیابی این هفته:15


می خوام از این به بعد به روزای هفته نمره بدم، البته بیشترش بستگی به خودم داره.

خب روز شنبه که به علت بارش برف مدرسه نرفتیم و در خانه برف باز ی کردیم(در اصل تعطیل نبود ولی خب ما نرفتیم)

خیلی لذت بخش بود، آخرین باری که اینجا برف اومده بود سه سال پیش بود ، اونم خیلی کمتر از اونی که بخوای بگی از شکل و ظاهر لذت بردی چون همه جا یه ذره بیشتر برف نداشت، ولی این بار خیلی قشنگ بود. هوا هم که سر آمد همه چیز، برام جالبه وسط بارون بیرون برم سرما می خورم ، ولی داخل برف که بیرون برم سرما می خورم. زمان هردو تا پدیده هم با یه لباس قرمز رنگ  که لباس ورزشی بود و شلوار کتان مشکی و یه سویی شرت سفید ـ خاکستری (رنگش بیشتر به سفید می زنه) بیرون رفتم.

خب از لیز خوردن رو پشت بوم و افتادن با کمر روی ایزوگام ها هم بگذریم  نمی تونیم از افتادن از لیز خوردن از پله بگذریم.

خب  شنبه بیشتر نگران امتحان ریاضی ای بودم که سه شنبه داده بودم ، آخه امتحان قبلی رو <<خوب>> شده بودم(خوب نمره توصیفی مدارس ابتدایی که بین چهارده تا هفده داده میشه من شونزده شدم) باید این یکی رو <<خیلی خوب>> می شدم که یعنی بین هجده تا بیست.

خب ما که شنبه نرفتیم ، یکشنبه هم که معلممون نداد برگه ها رو  و ما هم در اون هوای سرد زمستانی از  مدرسه راهی خانه شدیم. رسما یکشنبه رو هم هیچ کاری نکردیم.

دوشنبه هم که برگه رو دیدیم و خر ذوق شدیم با خیلی خوب شدنمون ، سه شنبه هم که حالم بهم خورد از درسامون چهارشنبههم که هیچ کار نکردیم . پنجشنبه هم که رسما وقت تلف کردم.

پس نمره‌ی این هفته به خودم حد اقل پونزده میشه(از شونزده) حد اکثرم شونزده میشه.

خب بریم کمی استراحت کنیم که از تبلت دور باشیم.


دارم یه کتاب از برایان ترسی به اسم مدیریت زمان رو می خونم.

کتاب جذاب و مفیدیه. کلا از این دست کتابا رو  دوست دارم.

یه کتاب انگیزشی خوب که ای کاش می تونستم کتاب چاپی ش رو بدست بیارم و چندین بار بخونمش،







 


ولی خب  این اواخر یه کتاب  خیلی خوب رو خریدم که بخونم ، ولی حال و حوصله نداشتم.

هفته پیش هم  امتحانام تموم شد و وقت بیشتری برای نوشتن ومطالعه واز این جور کار ها دارم.

البته من اگه بخوام کاری طبق برنامه ریزی قبلی  انجام بدم یه محور می کشم، بعدشم بیست و چهار قسمتش می کنم و مشخص می کنم تو این قسمت ها باید چکاری انجام بدم.

خب برم ادامه مطالعه رو انجام بدم.

به زودی پنج کتاب جدید رو معرفی می کنم


من قبلا یه وبلاگ دیگه داشتم، وبلاگی شلوغ با بازدید کنندگانی نسبتا زیاد،

تو این چند روزه یکی تو کامنتا انقدر فحش به مخاطبا می دادکه

تصمیم گرفتم اون چیزایی که می گفت رو تو بلاگ سکای به حالت فیلتر در بیارم تا اگه باز یکی دیگه خواست مثل اون کنه(هزاران نفر از همه بهترند،،، بین این هزاران یکی کژ تر است)کامنتا برام نیاد.

خب دیگه من صبح شده و می خوام برم مطالعه کتاب را در برنامه خویش قرار بدهم.


خسته ا م خیلی خسته تر از  اونی  که کسی فکرش رو بکنه.

موسیقی بتهوون چند وقتی هست که همدم من نبوده، خیلی وقته که مطالعه کمی ازم فاصله گرفته.

من کمی خسته‌م خیلی خسته

چند روزی با تبلتم کاری ندارم تا جمعه شاید این خستگی از من دور بشه


زندگی از نظر :

زندگی یک لذت یا غم طولانیه که تجربه میشه

زندگی یک زمان محدود برای لذت بردنه

گاهی وقتا زندگی روی بدشو نشون میده راحت باشیم باش ، ممکنه مرگ عزیزان باشه ، ولی سعی کن به جز چند روز ناراحت نباشی، بشنوید اینو من خودم تو سیزدهم عید امسال پدر بزرگ رو از دست دادم، ولی روز چهلمش نتونستم برم و بدون اطلاع از اینکه چهلم داره رفتم مراسم تولد دوستانم، و این نمی دونید چقدر برام ناراحت کننده بود. یکی دو ماه بعد عموم مرد ، عمویی که با وجود کم دیدنش دوستش داشتم، به خاطر بیماری قدیمیش

زندگی همینه یه روز میایم یه روز میریم.

پس طوری زندگی کنیم که حد اقل بعد از مرگ اونایی که دیدیم با یادآوری خاطراتشون برای عزاداری بیان، (این  منظورم رفتار درست با بقیه ست)

من کسی رو می شناسم که برای خاکسپاریش هزار نفر اومدن ، نه اینکه مقامی چیزی داشته باشه ها نه، فقط اومدن چون تو زندگیش به هزاران نفر کمک کرده بود.

پس زندگی یک چیزه که با مرگ تموم ،میشه ، راستش  خیلییا می گن مرگ آرامش  بخشه و ازش می ترسن ، ای کاش واقعا به اعتقادامون  عمل می کردیم .

راستش زندگی برای من یه آینده مبهمه که باید بسازمش ، برای همه همینطوره نه من دوازده ساله. پس زندگی کنید 


پنج دی ماه امسال یه امتحان ریاضی داشتیم که توش برا اولین بار خوب آوردم:

خیلی خوب، خوب ، قابل،نیاز

خب راستش برا منی که فقط تا الان خیلی خوب آورده بودم، خوب آوردن سخت  بود،  کلا این صدا که نمی تونی تو ذهنم اکو می شد. نمی دونید چقدر  سخت  بود خوندن برا امتحانا ، امتحان هایی که پارسال یک ساعت هم وقت براشون نمیذاشتم. ترس از اینکه بد بشم بود ولی پنهانش می کردم، نه داداشم نه آجیم نه همگلاسی هام نباید می فهمیدن انقدر از درون ضعیفم. به هزار جور بدبختی شیش امتحان ترم اول رو دادم  نمره ها اینطوری بود:

هدیه ها: یک غلط

اجتماعی: بدون غلط

علوم: بدون غلط

املا :بدون غلط

فارسی بدون غلط

ریاضی :یک غلط

خب بعد از امتحان ها که نتایجشون رو معلممون می گفت خیلی تعجب کردم، راستش اولین بار بود که انقدر به نتایج امتحان ها اهمیت می دادم.

خب بعد اون اتفاقا حالا یه چیز رو فهمیدم:

شکست هست گاهی تو امتحان ها گاهی تو اتفاقاتی که کل زندگیمون هستن. ولی باختن نباید باشه، باید قوی بود و انقدر تلاش کرد تا پیروز شد .

پی نوشت: این پست رو  بیست و ششم دی ماه نوشتم

منتهی منتشرش نکردم چون برادر اون رو می خوند و 

نظراتتون رو بگید


چند وقتی هست که برا وبلاگ ننوشتم ، الان هم زیاد نمی نویسم و خاطره نمیگم

چند وقتی هستش که من تو سایت نگاه دانلودم و دارم رمان هام رو می نویسم با اسم های نبرد جانشینان که تا دهم فروریدن تمو میشه و مرگ همیشگی که شاید نوشتنش تا سال دیگه طول بکشه.دوستان لطفا اگه دوست دارید عضو بشید بیاید اونجاو رمان رو بخونید شاید خوشتون اومد.

 مرسی بابت اینکه جویای احوالم بودید.


واقعا دلم برای اون نویسنده هایی که میان رمان های بقیه رو تو یه سایت دیگه کپی می کنن میسوزه. امروز یه رمان فوق العاده قشنگ، توی انجمن ×، توسط یکی از کاربران سایت کپی شده از سایت نگـاه دانلود بود.

متاسفم برای اون شخصی که رمان دیگری رو کپی کرد. این اولیش نیس. آخریش هم نیس. اول یکی از نویسنده ها کتاب چاپی داشت کپی شد، الانم نویسنده یکی از رمان ها دوباره رمانش کپی شده. البته بماند که از قبل هم این مسئله برام عجیب بود که نویسده روزی شیش تا پست میذاره. آخه هرپست یک ساعت الی دو ساعت و نیم زمان میبره و شیش تا پست مجموعا میشه ده دوازده ساعت(با اغراق)

حالا خدارو شکر  مدیرای انجمن× انقدر انصاف دارن که مطمئنا بعد بررسی کامل حذفش کنن رمان رو.


اول از دیروز بگم. دیروز صبح، یه تصمیمی گرفتم که حتما باید بهش عمل کنم. اونم این بود هر روز یه مسافتی(از خونه تا مدرسه‌م پیاده نیم ساعت راهه) رو بدوم. البته نه با تمام سرعت ، فقط  در حد اینکه یکم با سرعت تر راه رفتن حالت گرم کردن.

خب دو روزی هست که این تصمیم رو اجرایی کردم واقعا آدم با دوییدن حالش بهتر میشه.

دیروز برای اینکه این وب رو ادامه بدم یا نه، توی شک بودم. ولی امروز تصمیمم رو گرفتم. الانم ک دارم می نویسم.

می رسیم به امروز، صبح ساعت هفت و نیم با خستگی بیدار شدم. وای چقدر تنبل شدم!هفت و نیم  چشامو باز کردم رفتم رو مبل اونجا دراز کشیدم تا ساعت ده خوابیدم. حالا کی میتونه توی این‌ زمان‌ها بگیره بخوابه. امتحـــــان. صبح سریع تا چشمام رو باز کردم طبق معمول که روزی سی تا دراز‌ و نشست صبح میرم رو انجام دادم.(چه زود شد طبق معمول فقط سه روزه!)

بعد از انجام دراز نشست ها از خونه بیرون زدم تا چند قدمی هم راه برم.  چند دقیقه ای راه رفتم تا رسیدم به خیابون اصلی شهر و شروع کردم به دوییدن. اصلا یه حس خوبی داشت که نمیتونم توصیفش کنم. نسیم آروم و ملایمی که می وزید با اون خیابون خلوت و خالی از آدم ورزش کردن رو خیلی جالب میکرد. همینطور که میدوییدم، به اطرافم هم نگاه میکردم. ماشین های شهرداری داشتن بعد از دوماه، تازه به درخت ها سم میزدن و اتوبوس سبز‌رنگ شهر هم  این وسط توی خیابون میچرخید.

خلاصه حدودا بیست دقیقه رو دویید  و بعد هم برگشتم خونه. جلد یک " هری پاتر و یادگاران مرگ" رو برای بار سی و چهارم بازخوانی کردم و بعد هم چون توی سایت ناول کافه ناظر رمان ها شده بودم، رفتم سراغ سایت و مشغول خوندن پست هایی که نویسنده‌ها گذاشته یودن شدن. ناظر رمان ها وظیفه‌شون تذکر مسائل نگارشی، حجم توصیفات و سطح کیفی رمان هاست . برای همین هم روزانه یک ساعت الی دو ساعت از وقتم رو توی اون سایت میگذرونم.

خوندن رمان های این سایت واقعا لذت بخشه و لحظات خوشی رو در پی داره وشاید به همین دلیله که من از این رنک خوشم میاد.
بعد از انجام کارای مربوطه، مدتی رو به نوشتن رمان پایان تابستان اختصاص دادم و چند پست دیگر رو نوشتم تا اینکه فهمیدم قراره امشب یکی از فامیل های پدریم بیان خونه مون. برای همین هم شروع کردم به جمع و جور کردن اتاقم و جارو زدن هال پذیرای خونه. حدودا ساعت هفت شده بود که مهمونامون اومدن و  ما هم بساط درست آماده کردیم. بابام کبابا رو گذاشت رو آتیش و منم طبق معمول اجازه ندادم کاری کنه و هی با سیخ ها ور رفت  تااجازه داد خودم بالا سرشون باشم. خب بعد از کلی ور رفتن با جای ذغال ها و غر زدنای من به خاطر گرمای آتیش کباب درست شد و یه شام رو دور همی خوردیم که یه سری بحثا موقع شام خوردن شکل گرفت در مورد وظیفه فرزندا نسبت به خانواده و اینا که من هیچ گوش ندادم و اومدم این پست رو نوشتم. الانم میخوابم  تا ساعتای یازده پست رو بذارم.
خواهشا اگر به مطالعه رمان علاقه دارین عضو انجمن ناول کافه هم بشید.

1

سلام

آخرین ماه از فصل بهار هم فرا رسید

خرداد.

ماهی که هرسال ماه امتحاناته و خب طبق معمول هم مشغول مطالعه کتاب هاشون هستن. ولی خب من امروز هیچی نخوندم. اوم نگرانم نیستم. حجم درس ها کم و امتحان‌ها آسون.ولی خب فردا وقت برا خوندنشون هست.

امروز اومدم اینجا رو دوباره آباد کنـم. 

یه وبلاگ خالی که روزی دو سه تا بازدید کننده بیشتر نداره مگه نه؟خب شلوغش می کنم. بازدید ها رو می برم بالا. حجم پست‌ها هم طولانی تر خواهد شد.

لطفا توی نظر سنجی وبلاگ شرکت کنید.


به نام خدا

پست اول رمانم رو اینجا میذارم دوست دشتین میتونید برید توی سایت یک رمان بخونیدش.

فصل اول : سال 1990 بیست اکتبر.
آروم ناخونای بلند دستم رو می جویدم. با نفرت به مردی که بدون دلیل اسم پدر رو به یدک می کشید نگاهی انداختم. مثل همیشه توی افکار کسل کننده‌ش غرق شده بود و منتظر یه فرصت برای صحبت کردن با پسری بود که پونزده سال تموم توی یه کشور دیگه رهاش کرده بود و خودش برای رسیدن به آرزوهاش به ایران رفته بود. حالا هم که پیشم اومده بود، فقط یه نشان حال بهم زن که روی شونه‌ی همه‌ی خونواده‌م کشیده بودن رو داشت. نه مهربونی ای، نه محبتی. فقط یه نشان دروغین، که باعث می شد باور کنم پدرم انسان نیست. انسانیتش رو کشتن؛ کار های الانشم از روی حسادتیه که نسبت به بقیه پدر ها داره انجام می ده. وگرنه نه اون پدر مهربونیه که بخواد از کسی محافظت کنه و نه من پسریم که بخوام اختیارم رو بدم دست کسی.
از کنارش چند قدمی دور شدم، نمی خواستم بیشتر از این خودم رو به خاطر داشتن چنین پدری سرزنش کنم.بعد از این همه سال، من رو آورده بود تو ی بیابون ترسناک و فوق العاده گرم، که مثلا کار هایی که کرده رو از دلم در بیاره. دستی به موهای بلندم کشیدم، بلوز آبی رنگی که پوشیده بودم رو در آوردم و توی ماشین انداختم. چه اهمیتی داشت، نور آفتاب قسمتی از پوست بدنم رو سیاه کنه، وقتی توی این دنیا این همه به سیاه پوست ها ظلم میشه؟
ـ کیارش، پسرم لباست رو بپوش، آفتاب برای مغزت ضرر داره.
این صدای پدر بود، تعجب کردم که می دونست دکتر چه چیز هایی رو در مورد بیماری عجیبم گفته. بیماری ای که نسل به نسل منتقل شده و رسیده به من. بیماری‌ای که که با برخورد نور آفتاب به پوست خشک شده‌ی من، گرما رو به مغزم می رسونه و سر درد هام رو شدید تر می کنه. و حالا من، پسر پونزده ساله ای که خودش نمی دونه کیه و حالا هم داره با بیماری ای می جنگه که پدر بزرگش باهاش جنگیده، پدر بزرگ پدربزرگش هم همین‌طور. حتی ژنتیک این خانواده هم برام دردسر درست کرده بود!
چشم هام رو می بندم و زیر دندون با خشم به پدری که به اسم مرداس می شناسمش می گم:
ـ سلامتی من برات مهم نیست، می دونم که اصلا نمی خوای پیشت باشم. پس برای من فیلم بازی نکن بابا. یا بهتر بگم مرداس.
از اینکه اسمش رو می دونستم تعجب کرد، حرف‌های مادرم رو به خاطر آوردم که بهم گفته بود:
ـ مرداس، اسم پدرته. اون اسمت رو نمی دونه، ولی تو بدون تا فریب نقشه‌های شیطانیش رو نخوری. در ظاهر بهش اعتماد کن و پنهانی ازش متنفر باش.
شاید اگه مادرم اون طور مظلومانه، توی اون دهکده مسخره، که اسم دیگه خط استوا هم روش بود، نمی مرد راحت تر می تونستم ببخشمش. ولی با به یاد آوردن چهره‌ی سرد و بی روحی که به سختی توی تابوت گذاشتمش دلم می خواست بکشمش.
نگاهی بهش انداختم، موهای قهوه‌ای رنگش درست شبیه خودم بود، گره پر جذبه‌ای به پیشونیش داده و به چشم‌هام خیره شد و با لحن خونسردی گفت:
ـ کی گفته من نمیخوام پیشت باشم؟
پوزخندی به حرف‌های شعار مانندش زدم، می خواست این واقعیت رو که کنارم نبوده انکار کنه؟! نه. نمی ذارم دوباره همون بازی‌های قدیمیش رو انجام بده، بازی هایی که باعث شد مادرم بیمار بشه و من که اون موقع فقط ده سالم بود برای در آوردن پول دارو های مادرم، توی نجاری‌ای که توی گرینویچ بود کار کنم.


خب کجا بودیم آها فهمیدم

خب اجتماعی رو از چهار شنبهچهار درس چهار درس خوندم و خلاص نوشتم. چهارشنبه شب هشت درس امروزم هشت درس.(البته این هشت درس رو سه شنبه هم خونده بودم.)

یعنی بهترین درسمون بعد ریاضی این اجتماعی از خدا بی‌خبره. جز تاریخش که کلی آب قاطیش کردن بقیه چیزاش عالین.

خب این دو روز هم با چودن گذروندیم. البته بماند که بینش رمانم رو نوشتم و نظرات خواننده ها رو تو سایت نودهشتیا درو کردم.

امشبم که شب پنجشنبه ست و فردا روز قدس است.

روزای قدس، بیست و دو بهمن و عاشورا و تاسوعا کلا برا من یه جور میگذرن. سرما خوردگی. پارسال سر هر سه تاشون سرما خورده بودم. امسال خب سردردم اوت کرده و هیچ.

پ.ن:

خواستم یه تبلیغی هم کرده باشم. عزیزان اگه وقت دارین عضو انجمن ناول کافه و یک رمان بشید. رمانای قشنگی داره و زیبا هستن رمانا.

حتی میتونید آنلاین هم زیاد نشید جمعه ای پنجشنبه‌ای چیز آنلاین شین تو تاپیکای سرگرمی فعالت کنید را رمانا رو بخوید. کمک بزرگی به این دو سایت خوب رمان نویسیه


خب دوباره برگشتم، قرار بود روزای پست بذارم که متاسفانه به اینترنت دسترسی نداشتم و بعدش هم دسترسی پیدا کردم پستای رمانم رو نوشتم.

راستی نظر سنجی بدک نبود ها منتظرم پونزده روز دیگه برسه زمانش تا با توجه به نتایج ببینم رمانم رو بذام یا نه. ولی داستان کوتاهم رو بدون توجه به نظر سنجی میذارم، در مورد کودکان کاره.

خب از شنبه ، یکشنبه و دوشنبه خیلی حرف ها دارم. از دویدن توی خیابون  و پارک گرفته تا سر و سامون دادن به اتاق نا مرتبم. از امتحان ریاضی ای که مثل ب خوردن بود تا امتحان علومی که از پونزده تا سوال به پنج تا سوال شک داشتم و آخر معلوم شد نحوه تولید مثل جلبک رو جای مخمر نوشتم. وای که چقدر کتاب چاپی خوندن خوب بود. خدا رو شکر بعد عید تلاشم رو کردم کمتر با تبلت باشم و خب تا حدی موفق هم بودم. البته شاید یکی از علت هاش این ک برای امتحانات تیزهوشان ثبت نام کردم و خب باید بخونم و خبر اینکه برادرم قراره بعد شیش هفت سال بیاد اینجا، توی اصفهان کنارمون زندگی کنه و به درس هاش برسه کلی بهم انگیزه داد.

نمی دونم، شاید زمانی که این تبلت رو نداشتم بیشتربازی می کردم، بیشتر کتابای چاپی می خوندم و کمتر سر درد داشتم. به هرحال.

روز سه شنبه بعد از امتحان برگشتم خونه و مشغو ل خوندن کتاب مطالعات اجتماعی‌مون شدم. وای چقدر یاد معلم کلاس پنجمم افتادم. روزی که امتحان ترم دوم رو داشتیم روز قبلش امتحان شفاهی درس های یک تا دوازده بود برای همین هم از قبل آمادگی داشتم. 

خب عزیزان زیاد حرف نمی زنم. شب میام دوباره این پستم رو کامل میکنم.

دعا کنید برادرم که ارشد داره یه دانشگاه خوب قبول شه و برادرم هم که کنکور داره باز یه جای خوب قبول شه


کیارش ـ شخصیت اصلی رمان نبرد کوهستان

می دونی چرا من عادت ندرم بجنگم خشایار؟ به عقیده‌ی  من  نیرویی که کلمات دارن  خیلی بیشتر از نیروییه که توی بدن من و توئه. می‌دوی وقتی کلمات از عمق وجودت بیرون بیان چه تاثیری می‌ذارن؟  اون‌ها  دشمن‌هات رو خرد می‌کنن.


تا الان که توی سایت های نگاه دانلود، یک رمان و ناول کافه بودم، تمام رمان هابدون نظر و نقد آنچنانی ای نوشته و تموم می شدن.

امروز یه سایت جدید پیدا کردم، ناظر توی اونجا، ویراستار و منتقدم هست. تصمیم گرفتم رمانم رو اینجا بذارم. چون ناظر به جای خوندن و لایک زدن الکی و یه خوبه‌ی آبکی، میاد نقد می‌کنه تا نویسنده بهتر بنویسه. برای همین هم کیفیت رمان های این انجمن بالا تره. برای همین دیگه جایی جز اینجا فعالیت ندارم.

انجمن رمان نود و هشت

-----

شب پست جدید می‌ذارم


صبح با خستگی از خواب بیدار شدم و کمی کتاب" کاش تو را می‌دیدم" به قلم خانم مژگان شیخی رو خوندم. امروز مسابقه بود، هرکسی باید کتابی رو می‌خوند، بعد معرفیش می‌کرد. کتاب‌دار کتاب‌خونه هم از همه فیلم می گرفت. من چهار کتاب رو معرفی کردم. یکیش همین کتاب کاش تو را می دیدم بود و سه تای دیگر، به علت خواندن چند دقیقه‌ای نامش درون کتاب و محتوای آغازینش، چیزی ازآنها یادم نیست. بعد از تمام شدن زمان مسابقه، کتاب آزمون های تستی" تیزهوشان، مدرسه‌ی استعدادهای درخشان" رو به امنت گرفتم برگشتم. امسال برای امتحانات تیز هوشان ثبت نام کردم روز امتحان۳۰خرداد ماهه و من، هیچی نخوندم. شاید در حدی بخونم، که فقط بهتر مطالب سال گذشته رو به یاد بیارم و در خاطر بسپارم. هدفم قبولی نیست، هدفم فقط ارزیابیه، ارزیابی میزان یادگیریم.

توی این مدرسه ها، سرعت یادگیریم یکم بیشتر از بچه های‌دیگه ست. شاید هم برای همینه که میزان مطالعه‌م برای امتحانم، حدودا یک ساعت بیشتر نبود.

دیگه جاده خاکی بسه امروز رو بگم.

برگشتم خونه، چای و ناهار رو خوردم برنامهOfficSuite رو توی تبلتم ریختم و مشغول نوشتن پست اول، رمان شکست اوی خودم شدم، یه رمان طنز و اجتماعی که قراره با دقت تر بنویسمش و ممکنه اتمامش تا یک سال دیگه طول بکشه. البته شکست او، تنها داخل انجمنی نوشته می‌شه که قرار بود ننویسمش. اونم به خاطر دلایلی که بهتره پیش خودم بمونه. پست رو نوشتم، آپلودش نکردم تا شب ویرایشش کنم. به ساعت نگاه کردم، ساعت۱۴:۱۴ بود. تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه‌ی سه. والیبال ایران ژاپن رو می‌ذاشت. شروع کردم به دیدن که برادرم صدام زد و گفت:

ـ یه دلستر هلو از مغازه بگیر بیار.

رفتم مغازه و دلستر هلو رو گرفتم و برگشتم. دیدم یکی از نویسنده‌های انجمن یک رمان آنلاین شده که قبلا رمانش رو خونده بودم. شروع کردم به چت کردن باهاش، در مورد رمانش گفت. بزودی قراره بره برای دانلود تو سایت نگاه دانلود فصل نرگس اسمشه.(بخونید)

بعد از چت کردن رفتم رمان محکوم من رو خوندم. در مورد یه دختر مزدیسنایی بود که توی نیویورک زندگی می کنه بعد تغییر دین می‌ده. پدرش می‌میره و اون

دیگه نگم.

بقیه امروز رو هم فقط کتاب‌خوندم تا الان که اومدم این رو بنویسم. 

نظر سنجی جدید شرکت کنید.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها