محل تبلیغات شما

به نام خدا

پست اول رمانم رو اینجا میذارم دوست دشتین میتونید برید توی سایت یک رمان بخونیدش.

فصل اول : سال 1990 بیست اکتبر.
آروم ناخونای بلند دستم رو می جویدم. با نفرت به مردی که بدون دلیل اسم پدر رو به یدک می کشید نگاهی انداختم. مثل همیشه توی افکار کسل کننده‌ش غرق شده بود و منتظر یه فرصت برای صحبت کردن با پسری بود که پونزده سال تموم توی یه کشور دیگه رهاش کرده بود و خودش برای رسیدن به آرزوهاش به ایران رفته بود. حالا هم که پیشم اومده بود، فقط یه نشان حال بهم زن که روی شونه‌ی همه‌ی خونواده‌م کشیده بودن رو داشت. نه مهربونی ای، نه محبتی. فقط یه نشان دروغین، که باعث می شد باور کنم پدرم انسان نیست. انسانیتش رو کشتن؛ کار های الانشم از روی حسادتیه که نسبت به بقیه پدر ها داره انجام می ده. وگرنه نه اون پدر مهربونیه که بخواد از کسی محافظت کنه و نه من پسریم که بخوام اختیارم رو بدم دست کسی.
از کنارش چند قدمی دور شدم، نمی خواستم بیشتر از این خودم رو به خاطر داشتن چنین پدری سرزنش کنم.بعد از این همه سال، من رو آورده بود تو ی بیابون ترسناک و فوق العاده گرم، که مثلا کار هایی که کرده رو از دلم در بیاره. دستی به موهای بلندم کشیدم، بلوز آبی رنگی که پوشیده بودم رو در آوردم و توی ماشین انداختم. چه اهمیتی داشت، نور آفتاب قسمتی از پوست بدنم رو سیاه کنه، وقتی توی این دنیا این همه به سیاه پوست ها ظلم میشه؟
ـ کیارش، پسرم لباست رو بپوش، آفتاب برای مغزت ضرر داره.
این صدای پدر بود، تعجب کردم که می دونست دکتر چه چیز هایی رو در مورد بیماری عجیبم گفته. بیماری ای که نسل به نسل منتقل شده و رسیده به من. بیماری‌ای که که با برخورد نور آفتاب به پوست خشک شده‌ی من، گرما رو به مغزم می رسونه و سر درد هام رو شدید تر می کنه. و حالا من، پسر پونزده ساله ای که خودش نمی دونه کیه و حالا هم داره با بیماری ای می جنگه که پدر بزرگش باهاش جنگیده، پدر بزرگ پدربزرگش هم همین‌طور. حتی ژنتیک این خانواده هم برام دردسر درست کرده بود!
چشم هام رو می بندم و زیر دندون با خشم به پدری که به اسم مرداس می شناسمش می گم:
ـ سلامتی من برات مهم نیست، می دونم که اصلا نمی خوای پیشت باشم. پس برای من فیلم بازی نکن بابا. یا بهتر بگم مرداس.
از اینکه اسمش رو می دونستم تعجب کرد، حرف‌های مادرم رو به خاطر آوردم که بهم گفته بود:
ـ مرداس، اسم پدرته. اون اسمت رو نمی دونه، ولی تو بدون تا فریب نقشه‌های شیطانیش رو نخوری. در ظاهر بهش اعتماد کن و پنهانی ازش متنفر باش.
شاید اگه مادرم اون طور مظلومانه، توی اون دهکده مسخره، که اسم دیگه خط استوا هم روش بود، نمی مرد راحت تر می تونستم ببخشمش. ولی با به یاد آوردن چهره‌ی سرد و بی روحی که به سختی توی تابوت گذاشتمش دلم می خواست بکشمش.
نگاهی بهش انداختم، موهای قهوه‌ای رنگش درست شبیه خودم بود، گره پر جذبه‌ای به پیشونیش داده و به چشم‌هام خیره شد و با لحن خونسردی گفت:
ـ کی گفته من نمیخوام پیشت باشم؟
پوزخندی به حرف‌های شعار مانندش زدم، می خواست این واقعیت رو که کنارم نبوده انکار کنه؟! نه. نمی ذارم دوباره همون بازی‌های قدیمیش رو انجام بده، بازی هایی که باعث شد مادرم بیمار بشه و من که اون موقع فقط ده سالم بود برای در آوردن پول دارو های مادرم، توی نجاری‌ای که توی گرینویچ بود کار کنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها